۱۳۹۰ تیر ۲۲, چهارشنبه

چرا بیهوده براین بام میخوانی؟ای مرغ پریشان گوی

چرا بیهوده بر این بام می خوانی....

که را می جویی ای مرغ پریشان گو...؟----

در این شهر که من می دانم و تو نیز....

فراوان است درد ـــ اما دوائی نیست!! ....

نشان از آشنایی نیست...

زمانی بود، یاری بودو یارانی...

سرود نغمه شور آفرین آبشارانی...

شرابی... ساقی ای... پیمانه ای، غوغای مستانی....

گلی و بلبلی بر شاخسارانی...

زمستان آمد و سرما و گل پژمرد...

نواگر بلبل این جویباران مرد....

ز حسرت باغبان افسرد.... کو کو ؟؟؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر